Do You Hear Me? (Answer)

سلام^^ قرارهِ جواب های چالش Do You Hear Me? رو بخونیم

اگه خواستید شرکت کنید لینک فرم توی پست اصلی هست

لینک پست اصلی


 

به دلایلی ارتباط حضوری مون قطع شد، و من همیشه سعی میکردم از طریق فضای مجازی باهاش در ارتباط بمونم یا بهش زنگ بزنم، ولی وقتی زنگ میزدم دو دقیقه حرف میزدیم و پنج دقیقه سکوت بود، یا تو چت جواباش کوتاه بود و هیچ وقت شروع کننده مکالمه نبود. و منم حس کردم اون دیگه این رابطه رو دوس نداره..پس کم‌کم رابطمو باهاش سرد کردم و بعدشم تموم شد..همین:>

***

میدونی... برام مهم نیست که روم کراش نیست یا دوسم نداره به اون صورت یا هرچی. اصلا مهم نیست. چیزی که ناراحتم میکنه اینه که گفت 'کی گفته ما دوستیم؟ ' و وقتی بعد دو سال امروز گفتم 'خب. میشه دوست شیم؟' قاطع گفت نه. :)

***

اون منو نمیشنوه. نمیبینه. حس نمیکنه. تلاش نمیکنه اونطوری که من دوستش دارم دوستم داشته باشه. اونقدر که من بهش فکر میکنم بهم فکر نمیکنه. اونطوری که از کوچکترین علایق و عادتها و رازهاش باخبرم، اون هیچ تلاشی برای شناختم انجام نمیده. وقتی ازش دورم تنهام؛ وقتی نزدیکشم تنهاترم. تمام خواسته هاشو برآورده میکنم، حتی قبل اینکه بخواد. نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره اما خب.. اون اهمیتی نمیده من چه حسی دارم. واکنشش به بزرگترین مشکلاتم یه "اخی" هست و نسبت به خنده هام عبوس میشه. من براش خوبم. خوبم. خوبم خوبم و دوباره خوبم و همچنان خوبم ولی وقتی لحظه ای خم به ابروم بیارم، وقتی صدام بم شه و "احساس کنه" که بد نگاهش کردم، ناراحت میشه. و اونوقت براش بد شدم.

***

دوستی خیلی سالمی داشتیم. از اون دوستیا که آسیب دیدنشون حداقله. بهم میگفت "همیشگیم" چون توی همه شرایط سخت و آسون کنارش بودم و هواش رو داشتم. منتی نبود چون خودم دوست دارم پشت دوستام باشم اما یکم بعدتر ربطش رو میگم. همه چی تا سال اول راهنمایی پرفکت بود و سال دوم کلاسامون جدا شد و اون و دو تا دیگه از همکلاسیامون رفتن توی اون کلاس. اکیپ دونفرمون به خاطر صمیمی شدن اون با اون دو نفر دیگه چهار تایی شد و من به خاطر اون مشکلی نداشتم حتی با اینکه از اخلاق یکیشون واقعا بدم میومد.. با اینکه با کل کلاسمون دوست بودم اما همیشه تو کلاس اونا میموندم تا معلمشون بیاد و تا زنگ تفریح میخورد میرفتم دم کلاسشون می ایستادم تا بیان بیرون و باهاشون وقت بگذرونم.. حتی یادمه یه بار کل زنگ تفریح رو کنار نرده ها (کلاس هردومون طبقه بالا بود) منتظرش بودم فقط چون معلمشون نگهشون داشته بود و زنگ تفریحمو از دست دادم. اما فقط یه بار معلم ما چند ثانیه بیشتر نگهمون داشت و وقتی بیرون اومدم دیدم سه تایی توی حیاط نشستن و صدای خنده هاشون تا داخل سالن هم میاد:) و این تازه شروعش بود. بعد از یه مدت به خاطر پروژه های گروهیشون کل مدت توی کلاس میموندن. مهم نبود من چند بار و چقدر ناراحت بشم نهایتش اومدنش بالای سرم و پرسیدن "از من که ناراحت نیستی؟" بود و وقتی جواب "نه" من رو میشنید میگفت خب حله پس من با بچه ها رفتم توی حیاط. رابطمون کمرنگ و کمرنگ تر شد و من براشون یا بهتره بگم برای همون یه نفر بی اهمیت تر شدم چون برای بقیشون از اول اهمیت نداشتم. و من آدمی نیستم که توی همچین رابطه ای بمونم پس منم دیگه سراغشون نرفتم و به همین سادگی همه چی تموم شد. ولی نه. همه چی همه چی تموم نشد. نهم هم کلاس من و هم کلاس اون جا به جا شد و ما دوباره همکلاسی شدیم به اضافه اونیکی دختره که توی اکیپ 4نفره (یا درواقع سه نفره ی بدون من) بود؛ اونی که من باش مشکل داشتم نه. اونیکی دیگه. با اینکه اون موقع من دوستای خودم رو داشتم اما خب چون توی اون کلاس جدید بودیم کنار هم نشستیم و بعد از یه مدت دوباره صمیمی شدیم اما من وارد اکیپشون نشدم چون میدونستم اونجا برای من جایی نیست و فقط توی کلاس با اون دو نفر خوش میگذروندم و در همین حد. دوستیم با اون اکیپی که باهاشون بودم (که 4 نفر بودیم و دو به دو باهم صمیمی تر بودیم) به یه دلیل خیلی بزرگ و آسیب زننده تموم شد و جالب اینجا بود که اشتباه اصلی از دوست صمیمی من بود اما من مقصر شناخته شدم و با اینکه از همه بیشتر آسیب دیده بودم اونی که دوباره تنها شده بود من بودم چون دوران کرونا بود و مدارس آنلاین بود دوری از همه ی اون سمیا راحت بود و من میتونستم با خودم و احساساتی که قبل از اینکه حتی فکر بروز به سرشون بزنه دفنشون میکردم، تنها باشم اما امتحانای پایان ترم رسید و حضوری شدیم و از اونجایی که من و اون خونه هامون به هم نزدیک بود رفت و برگشتمون رو با هم هماهنگ کردیم. روزهای اول امتحانا با اون اکیپی که بهم زده بودیم هیچ کاری نداشتم اما بالاخره چندباری باهاشون برخورد داشتم و من با اینکه همه احساساتم رو توی خودم میریزم اما اونقدری اذیت شده بودم که فقط میخواستم برای یکی تعریف کنم و نمیدونم چرا با اینکه تا حالا چندین بار به اعتمادم خیانت کرده بود باز هم بهش اعتماد کردم و با گرفتن قول "به هیچکس نمیگم" یه روز توی راه برگشت براش همه چیو تعریف کردم و البته که اون بعدا برای هر دو تا دوستش تمام قضایا رو حتی با جزییات بیشتر تعریف کرد:) تابستون شد و از اونجایی که دوباره به هم نزدیک شده بودیم با همدیگه باشگاه میرفتیم و بعدش کل خیابون رو تا یه پارک همون نزدیکی قدم میزدیم و دوباره به هم نزدیک و نزدیکتر شدیم و یه گروه 4 نفره با همون افراد زدیم اما من هنوز با اون دو نفر گاردم رو حفظ کرده بودم. همه چی خوب بود و من با تمام مشکلات این اکیپ ساختم تا تولدم که تابستون بعد از سال دهم بود.. اینجا یه نکته ای رو بگم که رابطم با اون دوست صمیمیم که گفتم به خاطر اشتباه اون اما مقصر شناخته شدن من دوستیمون تموم شده بود، بهتر شده و خیلی رندوم با چنتا از بچه های کلاسمون یه اکیپ هشت نفره تشکیل داده بودیم که چون یکیش اون فرد سوم اکیپ اولی اولیه که تعریف کردم بود و چون این بچه همیشه با اون دوستی که من دارم داستانمو باهاش تعریف میکنم و اون یکی دختره که من اخلاقش متنفر بودم، میگشت درواقع اکیپمون هفت نفره بود. برای تولدم تصمیم گرفتم با دوستام برم پارک و مامانم گفت اگه هر دو طرف با هم میسازن، هر دو تا اکیپت رو با هم دعوت کن و اگه نه هرکدوم رو دوست داری. من واقعا مونده بودم چیکار کنم. پیشنهاد دعوت هردوشون افتضاح بود چون قطعا و مطمعنا باهم نمیساختن. اون اکیپ هفت نفره پر هیجان تر و باحالتر بود اما خب چون اون اکیپ 4 نفره از نظر خانوادم بیشتر اوکی بودن (چون مامان و بابام از همون دختری که اخرای هشتم و نهم باهاش دوست بودم و به خاطر اتفاقات سال نهم دل خوشی نداشتن..) در نهایت اون اکیپ 4 نفره رو انتخاب کردم. درگیر تقسیم وسایل و اینا بودیم که یه روز قبل از تولدم اون دوستمون که بین دو تا اکیپ مشترک بود به اونیکی دوستمون که من دارم راجبش صحبت میکنم پیام داده بود که به من بگه تا به اونیکی اکیپ هم بگم بیان و تعدادمون بیشتر شه و بیشتر خوش بگذره.. منم با خودم گفتم حالا که خودشون قبول کردن چرا که نه؟ و توی اونیکی گروه همه ی بچه های اون اکیپ 7 نفره رو دعوت کردم. خوشحال بودم که به چیزی که میخوام رسیدم که اون دختری که من از اخلاقش بدم میومد بالاخره آنلاین شد و وقتی جریان رو فهمید عصبی شد چون از بچه های اون گروه خوشش نمیومد و گفت من نمیام. راستش برای من زیاد مهم نبود اما چنتا ویس گرفت و با من دعوا کرد که چرا بدون هماهنگی این کار رو کردم و وقتی گفتم که پیشنهاد دوستای خودت بود انتظار داشتم اون دو تای دیگه بیان و حقیقت رو بگن اما اون دو تا احمق همه چیو انکار کردن و گفتن که آره اصن اونا به ما نمیخورن و نباید دعوتشون میکردی و اگه این تحفه نیاد ما ها هم نمیایم پس برو دعوتتو کنسل کن بگو اصن نمیخوام تولد بگیرم خودمون 4 تا میریم. آیم ساری گایز ولی من اونی نیستم که به هر سازی که احمقای دورم بزنن برقصم:) دعوتم رو کنسل نکردم اما با اون سه نفر خیلی صحبت کردم و سعی کردم راضیشون کنم اما وقتی دیدم دارن بیشتر بی معرفت میشن فقط گفتم گور باباشون و بیخیال اون دو نفر شدم اما واقعا از اون "یه نفر" انتظار داشتم.. مگه وقتی به یکی میگی همیشگی و طرف همیشه برات هست نباید خودتم همیشه براش باشی؟ من همیشه، توی هر ساعتی از شبانه روز، حضوری یا از پشت اسکرین، هرموقع که به من یا یه نفر که به حرفات گوش بده نیاز داشتی بودم.... اما تو برای کاری که خودت ازم خواستی اما دوست عزیزت باهاش مخالفت کرد پیام دادی "ببخشید نمیتونم بیام به تولدت اما تبریک رو میگم و این حرفا".........؟ اعتراف میکنم که اون لحظه بود که از چشمم افتاد و وقتی کسی از چشم من بیوفته هرکاری هم بکنه نمیتونم دیگه براش ارزش قائل بشم پس متاسفم! هرچقدرم که رابطه ما یه زمانی خوب بود با بی معرفتی تو خراب شد. مهم نیست چقدر برای رفتنم از مدرسه گریه کردی چون واقعا دیگه برای من ارزش نداشت و من از بین همون گریه هات وقتی فقط میگفتی "حالا وقتی من حالم خراب شد برم پیش کی" و "اگه تو نباشی کی هوای من رو داشته باشه" و "حالا کی همیشه برام باشه" متوجه شدم توی لعنتی فقط و فقط به فکر خود لعنتی ترت بودی و میدونی چیه؟ من واقعا خوشحالم که از دستم دادی! با اینکه الان توی مدرسه تنهاترینم و تمام دوستیام از پشت دستگاهه (هرچند این دوستیا رو به صدتای دوستی تو ترجیح میدم) و من واقعا دلم پر میکشه که با یه دوست وقتم رو بگذرونم اما با این حال خوشحالترینم چون امثال تو و اون و اون توی زندگیم نیستن. میدونم خیلی طولانی شد و مطمعنم هیچکس نمیخونه اما... واقعا حالم بهتره و حس میکنم سبک شدم... با اینکه یادآوریش اذیت کننده و اعصاب خوردکن بود اما بهم یادآوری شد که من بابت نگه نداشتن آدمای سمی توی زندگیم به خودم افتخار میکنم...ازت ممنونم آروشا واقعا ممنونم....

***

معمولا من کسی بودم که هیچ نوع ابراز علاقه ای رو جدی نمی‌گرفت و عملا تلاشی نمی‌کرد و خیلی زود دلسرد میشد..نمیدونم چرا ولی همیشه به آخرش فکر میکردم که اینم قراره یه روزی بره پس چطوره قبل از اینکه بهش وابسته بشم زودتر بره؟میدونم شاید اون آدمی باشه که بمونه.ولی جدی نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم...

***

دوستیمون تموم شد فقط به خاطر اینکه من اول پیام ندادم

***

تا حالا چندبار توی روابط دوستانه تجربه‌ش کردم، و بعد دیگه سعی کردم با بی اهمیت شدن به طرف به زندگیم ادامه بدم.. و جالب اینجاست که اون حتی متوجه نشده که چند ماهه بهش پیام نمیدم و آره هنوز یکم ناراحتم.

***

آرزو میکردم منم مثل بقیه بتونم تعریفش کنم اما من حتی خودم رو از دستش خلاص نکردم، محکم تر پریدم توی بغلش

***

من خودم یکیم که باعث شدم یکی دیگه این حسو داشته باشه..:)

***

شاید نباید همیشه من کسی بودم که پیام میدادم . شاید نباید همیشع من باشم که بگه ببخشید . منتظر موندم تا خودت بگی ببخشید ... ولی فقط وقتمو حروم کردم . یهو گفتی قلبمو ازت گرفتم و بعد من تنها کسی بودم که داشت برای این رابطه تلاش میکرد . بعدش هم گفتی : بیا دوستای معمولی باشیم ... ولی من بعد اون همه دویدن حقم دوست معمولی بودن نبود ....

***

این فقط یه رابطه ست که اذیتم کرده. و یه جدایی هم نیست. دوستی ما قدمت زیادی داره از اول دبستان با هم دوست بودیم و اینطوری هم نبوده که خانواده مون با هم دوست بوده باشن. خودمون همدیگه رو پیدا کردیم و خودمون هم با هم موندیمو دوستیمونو ادامه دادیم. من یه دختر درونگرا و آروم، اونم یه دختر پر انرژی و پر سر و صدا (از این ترکیب دراماتیکای توی فیلم ترکی.XD) که هیچوقت نفهمیدم چرا بین اون همه آدم منو انتخاب کرد. و من هیچوقت از شروع دوستیمون پشیمون نبودم. ما با هم خوشحال بودیم. با هم شاد می شدیم با هم ناراحت می شدیم با هم شیطونی میکردیم و چیزای جدید رو تجربه میکردیم و... اما هیچوقت اونطوری که همه خیال پردازی میکنن دوست نبودیم. شاید نیازی بهش نداشتیم شاید هم آشنایی ای باهاش نداشتیم که واقعا با هم حرفی بزنیم. که به هم بگیم به کمک نیاز داریم به هم بگیم قلبمون سنگینی می کنه و میخوایم گریه کنیم. با خودم گفتم شاید مشکل از منِ منزوی و کم حرفه که هیچی نمیگم تا اونم احساس راحتی کنه. هشتم که بودیم (و 8 سال از دوستیمون گذشته بود:) من باهاش درد و دل کردم. گریه کردم و دردامو نشونش دادم. و اونم سعی کرد آرومم کنه و من خوشحال بودم که دوست صمیمی قدیمیم منو پذیرفته و کنارم مونده. اما بعد از اون ماجرا که همیشه انتظار داشتم اونم اگر غمی ، حرفی داره بهم بگه بیشتر متوجه شدم هیچوقت از خودش حرف نمیزنه. از سریالا و انیمه ها و آهنگای مورد علاقه ش می گفت ولی حتی وقتی هم که من از ویژگی هام میگفتم اون چیزی نمی گفت.تاییدم میکرد یا باز به انیمه ای چیزی ربطش می داد.اونجا من فهمیدم از من دوره. اون ادم پر از احساسیه و ... وقتی در مورد جدا شدن از هم حرف میزنیم میگه ترجیح میدم تا زمانی که اتفاق نیفته بهش فکر نکنم (که گریه م نگیره) شاید اون به همچین دوستی ای نیاز داشته باشه. دوستی ای که فقط در مورد علایق همدیگه صحبت کنن و فقط شنونده ی درد و دل بقیه باشه. اما من در جایگاه یه دوست نمیتونم براش همچین نقشی رو ایفا کنم. منم میخوام آرومش کنم و از طوفانای زندگیش با خبر بشم اما اون هیچوقت چیزی نمیگه. حالا که مدرسه ها حضوریه و اون هر روز بغلم میکنه حس میکنم همه چیز الکیه بغل کردن همدیگه هیچ حس خوبی جز حس مالکیت بهش نمیده من دوستش دارم اون آدم خیلی زیبا و نورانی ایه اما به خودم که نمیتونم دروغ بگم. من به آدمی نیاز دارم که اونم از من کمک بخواد. آدمی که یه ذره هم که شده منو به چشم یه تکیه گاه ببینه. جدایی ما به زودی میرسه و من نمیخوام اونو با گفتن "نمیتونیم اینطوری باهم دوست باشیم" برای همیشه دور کنم فقط... خیلی توی دلم گیر کرده بود که بگم از اینکه دوست صمیمیم مثل قبل برام ارزشمند نیست عذاب وجدان دارم. و از اینکه اون بهم تکیه نمیکنه ناراحتم.


+ جواب هایی که توی کامنت های پست اصلی بود رو اینجا اضافه نکردم ولی اونجا میتونید ببینیدشون

۴ موافق ۰ مخالف

میشه شرکت کرد الانم ؟

بله^^

میخوام اون روی قضاوت نکنم رو یه کم بذارم کنار و بگم لعنت به اون عوضی. میدونی چیه؟ بعضی اوقات آدما چون سست عنصر و ناتوان و بی اراده ن دوستایی که اسم صمیمی رو دارن به دوستای واقعی همیشگیشون ترجیح میدن و ... خب اگر نمیتونن تشخیص بدن چقدر با سست عنصریشون به یه نفر ضربه میزنن لیاقت ندارن. واقعا لعنت بهش. حتی اگر یهو اون آدم خودم از آب در بیام. لعنت بهش.

هوففف فقط امیدوارم یاد گرفته باشه که به کسی ضربه نزنه و الان انسان لایقی باشه.

گفتی میتونیم با یه نفر حرف بزنیم دیگه؟ با نفر چهارمم. امیدوارم به آدمی بربخوری که لایقت باشه.

ببخشید که اینقدر احساساتی شدم.

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان